به جاي رنگ سفيد چركمرده به ديوارها سبز كمرنگ زدند. روي نماي قديمي سيماني را هم با آجر نما پوشاندند. با اين همه، حال و هواي فضا آنچنان عوض نشد. هنوز وارد درمانگاه كه ميشوي، اندوه، نخستين چيزي است كه حس ميكني. از پلكان باريك كه بالا ميروي تا برسي به بخش، هواي مغموم ديگر آنقدر سنگينشده كه تنفس را دشوار كند. شايد اين همه، از حجم دردي است كه در طول سالها در فضا منتشر شده و مثل كبوتر جايي براي لانهكردن پيدا كرده است.
اما اينجا فضايي است كه در آن بيش از هر اتفاق ديگري، تولد اتفاق ميافتد. روزي دهها نوزاد در اين بيمارستان به دنيا ميآيند و نخستين نفس را در ريههاي تازهشان فرو ميبرند. كمي كه در راهروها پرسه بزني نوزادهاي يكيدو روزه را ميبيني، پيچيده در پتوي سبز در آغوش مادري با لبخند، پدري مغرور يا مادربزرگي كه چشمهايش از شادي برق ميزند. تولد هميشه با اميد همراه است؛ اميد ادامهداشتن و بخشي از آينده بودن. بيمارستان حتي اگر با تولد هم سرو كار نداشته باشد باز هم بايد سرشار از اميد باشد؛ اميد به بهبودي، اميد به دورشدن درد، اميد به اينكه فردا درد كمتر خواهد شد و آسمان آبيتر و زندگي آسانتر.
وقتي به فضايي فكر ميكنم كه دردها را تسكين ميدهد و آرامش را جايگزين اندوه ميكند، ميدانم كه گريزي نيست از اينكه به خانههايمان برگرديم. بيمارستان بايد بيش از هر چيز به خانهاي بزرگ شباهت داشته باشد. بايد بتواند روزهاي بهتري را كه از راه ميرسد نشان بدهد. بايد به گذشتههايي برگردد كه در آن، خانه ميتوانست دردها را تسكين بدهد. همان وقت كه نوزادان در خانه به دنيا ميآمدند و نخستين نفس را در هواي خانه ميكشيدند.
به زندگيهايي برگردد كه در خانه آغاز ميشد و سالهاي سال بعد در همان خانه به پايان ميرسيد و آدمها ميدانستند كه اين فاصله تولد تا مرگ را براي ساختن فرصت دارند؛ فاصلهاي كه در بيمارستان راهش را گم كرده است. جايي كه اين همه تولد اتفاق ميافتد و شايد گاهي هم كسي در آن بميرد. با اين همه، مرزها آنقدر در هم آميخته شده است كه گاهي غم، راه را بر اميد ميبندد. اما يادمان نرود، اميد كه بايد با همان نخستين نفس همراه نوزادانمان باشد كه بتوانند زندگي را تاب بياورند.
نظر شما